!!!

روایت کنند در سالهای نه چندان دور در ولایتی در همین نزدیکی ها ، شکارچی رندی در همسایگی ملایی می زیست .
ملا ، بسیار وسواسی بود و حالات خاصی داشت ،
از جمله اینکه بعد از قضای حاجت و بیرون آمدن از موال ، با اینکه یک آفتابه آب را در حومه مقعدش خالی میکرد اما برای اطمینان از پاکی ، در میانهء حیاط خانه خم میشد و باسنش را رو به خورشید نگاه میداشت تا آفتاب بر آنجایش بتابد و اندک شکش از نجسی مقعدش بر طرف گردد .
شکارچی رند نیز از پشت بام این منظره را به تماشا می نشست و این جریان مایهء تفریح و سرگرمی و خنده اش بود ،
تا اینکه روزی شیطنت شکارچی گل کرد و تفنگ بادی پنج و نیمش را برداشت و بر بام رفت و منتظر ایستاد تا ملا بر حسب عادت هر روزه اش به موال رود و بیرون آید و باسنش را در اختیار خورشید رو به هوا بگرداند .
ملای بی خبر و بیچاره ، از موال که بیرون آمد مثل هر روز در میانهء حیاط ایستاد و باسن بلورینش را رو به آسمان و خورشید کرد .
شکارچی هم معطل نکرد و ساچمه ای در تفنگ نهاده و نشانه گرفت و به میانهء باسن ملا شلیک کرد ،
ملا چون سپندی که بر آتش نهند از جا پرید و فریاد زنان در حالیکه مقعدش را با دو دست گرفته بود به بالا و پایین پرید و نعره زنان در جستجوی اینکه چه بود و چه شد چشمش به شکارچی خندان افتاد .
تلاقی نگاه همان و فهمیدن داستان توسط ملا همان ،
در چشم بر هم زدنی ملای نالان با همان وضع نیمه لخت خود را به پشت بام رسانید و در پی شکارچی گریزان دویدن گرفت ،
شکارچی که فکرش را نمی کرد ملا اینگونه چست و چابک در پی اش بگذارد در گوشهء بام گیر افتاد و ملا گریبانش گرفت و بر زمینش کوبید ،
شکارچی لابه کنان زبان به غلط کردم و گه خوردم گشود .
ملا که هنوز یکی از دستانش بر محل تیر می جنبید و دائم در یکپا دوپا کردن بود فریاد زد :
- نانجیب نامسلمان ، مقعدم را دریدی به درک ، فقط یک کلام بر من بازگو ببینم آیا تیرت پاک بود یا نه ؟!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد